همو جاهایی که ی عمر دلت میخواست باشی ، همش حسرت دیدنشو با تصورات ذهنیت به آرامش نسبی تبدیل می کردی ، همو آدمایی که گاهگاهی از کنارت رد می شنه و دست پا شکسته ، حرفشون و شنیده یا نشنیده می گیری و با ی دنیا سوالات بی پاسخ مواجه می شی ، همو زمانهایی که تا بخودت میای می بینی باهاشون ی دنیا فاصله داری ، همو رنگهایی که با رنگ آرزوهات یکی شدند و مدادی برای کشیدنشون نداری ، همو دستهایی که روزی چشمات دنبالشون بوده و الان اثری ازشون نیست ، همون بچه های کوچکی که الان واسه خودشون ی پارچه خانوم یا آقا شدند....

فقط و فقط آینه هست که گاهی بفهمی نفهمی بهت می گه چی بودی و چی شدی...

اگه اون آینه هم زایده خیالت نبوده باشه...

             

کاش می دانستم در این مزرعه سبز چرا می کنم چرا...!

 

از نوبهار عمر وفایی نیافتم           چون گل مگر گلاب کنم رنگ و بوی خویش