هر نقاب روی جانان را نقاب دیگرست ، هر حجابی را که طی کردی حجاب دیگرست

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

همو پیراهنه...

یادته...!

همون روزی که من تو رو ندیده بودم تو هم منو ندیده بودی !!

آره همون روز و می گم...

دو سه تا بسته دیگه هم تو دستت بود کمی خسته به نظر میرسیدی.

به آقای فروشنده گفتی من ی پیراهن مجلسی میخوام و او سه چهار تا پیراهن برایت آورد...از چهره ات معلوم بود که پیراهنها را نپسندیدی..ی دفعه سرت را چرخاندی و چشمت افتاد به من..!

نمیدانم چرا ی دفعه دلم هری ریخت...

ی دفعه لبخند زدی منم کمی خجالت کشیدم.

پیش خودم گفتم خدا کنه منو جاهای خوب بپوشونه 

با من پز نده

با من گناه نکنه...

تا داشتم به این حرفها فکر می کردم به خودم آمدم دیدم منم کنار بقیه بسته های تو جا گرفتم.

از فردای روز بعد دوستی منو تو شروع شد.

پیراهن قبلیت را به گوشه ای انداختی و

صبح منو پوشیدی 

اولین لبخندت را کنار آینه دیدم .

اون نگرانیهایم با لبخندت کلن از ذهنم خارج شد

لبخندهای بعدی را از کسانیکه با آنها روبرو می شدی بر روی لبانشان دیدم ، کاش آینه ای بود که تو را هم با شنیدن تبریکهایشان می دیدم.

با هم رفتیم بیرون ، این سو، اون سو..

دم غروب هم مثل هم هر دو تا خسته و بی رمغ امدیم خانه و تو منو تا کردی و گذاشتی رو جای رختی...

تا مدتها کارت همین بود

چند باری هم منو انداختی تو لباسشویی...آخ که نزدیک بود خفه بشم.

ولی بعدش که منو اطو زدی کمی سر حال آمدم.

زمان گذشت...من دیگه به تن تو عادت کرده بودم.

ی روز که منو نمی پوشیدی دلم می گرفت و یواش یواش شروع کردم به پو سیدن...


راستی یادته ی بار هم که داشتی وسیله ای را از بالا می آوردی پایین آستینم نخ کش شد...

دوباره دلم هری ریخت...گفتم نکنه دیگه منو بیرون نبره...!

اما خدا را شکر

مثل اینکه تو زیاد وضع مالیت خوب نبود ..


چند تا کوک درشت و نازک زدی به استین و دوباره من شدم و بوی تن تو ...


ببین من ی روزی نو بودم

خوشکل بودم

تو بهترین جای مغازه جایم بود...

ولی حالا


آره الان و میگم..


هر کی تو رو می بینه اول ی نگاهی به من مینداره


میگه چه پیراهن زوار در رفته ای


دلم گرفت


دلم شکست...

اما دیگه من بوی تن تو را گرفته بودم...

امروز صبح با تو بودم چند تا بسته دستت بود و من با تو به مغازه پیراهن فروشی رفتم...


چقدر نگاه پیراهنها برایم آشنا بود...

۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
شهرام ( ی پدر ) ...

مرتع ها...

همو جاهایی که ی عمر دلت میخواست باشی ، همش حسرت دیدنشو با تصورات ذهنیت به آرامش نسبی تبدیل می کردی ، همو آدمایی که گاهگاهی از کنارت رد می شنه و دست پا شکسته ، حرفشون و شنیده یا نشنیده می گیری و با ی دنیا سوالات بی پاسخ مواجه می شی ، همو زمانهایی که تا بخودت میای می بینی باهاشون ی دنیا فاصله داری ، همو رنگهایی که با رنگ آرزوهات یکی شدند و مدادی برای کشیدنشون نداری ، همو دستهایی که روزی چشمات دنبالشون بوده و الان اثری ازشون نیست ، همون بچه های کوچکی که الان واسه خودشون ی پارچه خانوم یا آقا شدند....

فقط و فقط آینه هست که گاهی بفهمی نفهمی بهت می گه چی بودی و چی شدی...

اگه اون آینه هم زایده خیالت نبوده باشه...

             

کاش می دانستم در این مزرعه سبز چرا می کنم چرا...!

 

از نوبهار عمر وفایی نیافتم           چون گل مگر گلاب کنم رنگ و بوی خویش


۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
شهرام ( ی پدر ) ...

وقتی ها...

زمانیکه هزار حرف داری و دستانت یاری نمی کنند و زبانت قاصرند از بیان آن ، خواسته یا ناخواسته ذهن آدم بدانسو می رود که چه بسیار دانسته هایی که بودند و اینکه جز تلی از خاک اثری از آن بجا نمانده ، همانند بغضهای فرو داده نشد...



 


ای دعا ناگفته از تو مستجاب           داده دل را هر دمی صد فتح باب


چند حرفی نقش کردی از رقوم       سنگها از عشق آن شد هم‌چو موم


۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
شهرام ( ی پدر ) ...