هنوز هم نتوانسته جایگاه قبلی خودش را بدست بیاورد ، او می داند که نمی خواهد. رفته خیلی وقته که رفته و می دانم که به جایگاه خیلی بهتری رفته..

وقتی حب و بغض دیگران و حسادتهای بی دلیل و ضربه زدن هایشان را می بینم ، دلم هری می ریزد که هست منت آزادی از بخیل مرا، قلبم با  صداهای ناهنجار می زند و کامم از بی مزگی روزگار تلخی را چاشنی خوراکم می نمود. دلم میخواست که او بود و مرا به آرامش دعوت می کرد.خود می دانم  که ظاهرم چیزی از درونم را نشان نمی دهد ولی او خوب می فهمید که چه دردی می کشم هنگامی که  کسی پیراهنم را از پشت می گیرد و نمی گذارد راهم را بروم ، همان کوره راهی که سدی برای کسی نیست ، نفسم می گیرد ، نه از تنگی شدن فشاربر  روی گلویم ، از فضایی که دیگر نفس او نیست  و گوشی برای شنیدن  ذکر یا رب یا ربش.


                                                            

شاید بتوانم ساعتی به خود فرصت بدهم ، نردبانی را از خدا قرض بگیرم به سویش رفته و دمی با او نجوا کنم،کاش دوباره می توانستم ببینمش نه در بیداری ، در رویای شیرین کودکی معصوم که سر بر زانویش نهاده و به امید شنیدن قصه  هزار و یک شبش لحظه شماری می کند.

کجاست آن قصه گوی شبهای خلوت انس  که ساعتی ما را به سکوت دعوت می نمود و خوابی را تنها به بهانه بیدار شدن روز بعد برایمان به ارمغان می آورد.

دلم خون است از آدمها که هر دم و بی دم با هر دم و باز دم آسمان نیلگون رویاهای قشنگ بنفش مرا به تاری شبی بی ستاره وخالی ازسو سو و  پرتویی از نور ماه پشت ابر و سرشار از غبار مسموم نفسهای هرزه گردی که خواسته های بی انتهایشان را با بادهای هرزگردتر صحرای پهن و خموش بارور کرده و دمادم چشمانم را و ای وای دیدگانم را خاک آلود نظر می کند.

دلم هوای باران کرده است تا شاید دمی ببارد و هوای نفسهای گره خورده و پیچ در پیچ  آغشته  به غبار فضای پیرامون مرا به هوای شنیدن نفسهای لبریز از ذکر خدا خدایش یکی کند، ای وای آدمها کمی فرصت کمی آرامش...هنوز هم  طنین تاخت و تاز شما که نادانسته به هر سو می تازید گوشم را آزرده و نمی دانم کدام ابر بهاری  باربر شده از مهر و عطوفتش  بشوید و کدام خورشید بر خواسته  از گرمای وجودش دمی آسودگی و آرامش را برایم به ارمغان بیاورد ...

کمی آرامتر بتاز دنیای باورهای خسته از اندیشه ام.

 

هرکه با توسن سرکش کند اندیشه تاخت           مرگ را می کند از ساده دلی استقبال