هوا خیلی سرد بود، برروی خیلی از کوه های از سفیدی برق و تابش ماه روشنایی خاصی بچشم می خورد.
من تنها از روز قبل آن تصمیم گرفتم که بدانجا بروم.
می دانستم که پاسی از شب گذشته می رسم.شهری کوچک که کسی را نمیشناختم.
باید می رفتم،در وجود درون خود ، با خود  گفتم من دارم برای دیدنت می آیم جایی را ندارم...
مسافر خانه یا هتلی هم در آنجا نبود.
خدای بزرگ سرما و شب را چگونه به صبح برسانم...؟
گفتم مرا میهمان کن به میهمانی تو می آیم.
درون اتوبوس به خواب رفتم.
یک ساعت ...سه .. هفت ساعت..
حدود ساعت یک بود که هراسان از خواب بلند شدم
خدای بزرگ اتوبوس از آن شهر گذشته بود...
چه کنم؟
با نگرانی به سوی راننده رفتم و او گفت که حدود نیم ساعت است از آنجا گذشته ایم.
درست ساعت یک بامداد...
چه می بایست می کردم ؟این چه میهمانیبود!...
سردم بود،گرسنه...
گفتم نگه دار میخواهم بر گردم...
راننده اینجا خطرناک است چند دقیقه دیگر پمپ بنزینی است که می توانی با سواری برگردی.
به پمپ بنزین رسیدم.
رستورانی باز بود،با خوشحالی گفتم شام میخورم و بر می گردم...
اما کجا بمانم؟به محض اینکه شام خوردم عزم به برگشت گرفتم که برق چراغی نظر مرا بخود جلب کرد.
بدانسو رفتم.
نماز خانه ای بود
با کنجکاوی بدانجا رفتم.
چه قدر جای آرامی بود و

چقدر در آنجا  گرم و دلپذیربود


خدای من او مرا مهمان تو کرده بود...
خوابم خواب غفلت نبود،خواب حکمت بود.
خود را کنار بخاری گرمی رسانیدم و تا خود طلوع صبح بهترین و شیرین ترین خواب زندگیم را رفتم.
چه شب گرم و زیبایی بود ، میهمان خانه خدا شدن...




              همکاسه ملک باشد مهمان خدایی را         باده ز فلک آید مردان ثوابی را