زمانیکه هزار حرف داری و دستانت یاری نمی کنند و زبانت قاصرند از بیان آن ، خواسته یا ناخواسته ذهن آدم بدانسو می رود که چه بسیار دانسته هایی که بودند و اینکه جز تلی از خاک اثری از آن بجا نمانده ، همانند بغضهای فرو داده نشد...
ای دعا ناگفته از تو مستجاب داده دل را هر دمی صد فتح باب
چند حرفی نقش کردی از رقوم سنگها از عشق آن شد همچو موم
سلـام پدر عزیز
ای دلـت صیـاد راز، از لب مـده بیـرون نفس
کز خموشی رشته میبندد به صد مضمون نفس
با خیال از حسن محجوب تو نتوان ساختن
حیرتم در دل مگر آیینه دزدد چون نفس...
طبع دانا را خموشی به که گوهر در محیط
از حبـابی بیـش نبـود گـر دهـد بیـرون نفس
بیدل