غمگینم ، خیلی غمگین
پدری بود
پدری نیست...
او رفت ، خیلی بی صدا ، بی هیچ هیاهو ، فقط توانست جنازه بی جانش را بر روی تخت بیمارستان ببینم.
پدری که مریض نبود ولی خسته از زندگی
او خسته بود که رفت ، بی هیچ خداحافظی ، بی هیچ کلامی...
او نه تنها پدرم بود بلکه بهترین دوستم هم بود
و اینکه تنهاتر از هر بار ، دستانم را به سوی آسمان نیلی بلند کرده و برای آرامشش صلوات می فرستم...
همین
و دوباره غمی و غمی و دگر بار غمی
در واپسین لحظات پاییز 26 آذر 94، خود خود ظهر...
تنها صلوات شما و قرائت فاتحه ای التیام بخش این دل چند باره زخم خورده من است
از همه دوستان عزیز مجازیم التماس دعا دارم