برای شروع مطلبی را که دو سال پیش تو وبلاگ قبلیم که با همین نام "نقاب سربی..." بود را می گذارم...  




                                              

صندلی چوبی پارک محله ای هنوز خالی از من  ، منتظر دیدارم بود ، برگهای زرد پاییزی تمام زوایای آن را پر نموده و وزش باد هم قادر به زدودن آنها نبود.

هوا هنوز گاهگاهی فراموش می نمود که فصل تابیدن آفتاب به انتها رسیده وبرخی اوقات گرما زورهای آخر خود را می زد. و صد البته بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید...

به آرامی برگهای زرد را از روی صندلی پاک نمودم و بیخیال از همه ملامتهای گذشته بر روی آن نشسته و در غروبی دوباره تنها به افق خیره ماندم.

صدای عبور رهگذران ، همواره مرا به آن گذشته می برد و چقدر سخت بود تداعی خاطرات دور و تجسم از حضور کسی که هرگز از این پارک عبور نخواهد کرد و چقدر شبیه هستند این رهگذران با آن خیال قدیم وتنها تفاوت در این بود که مرا نمیشاسند.شاید اینها فرزندان مردمان خاطرات من بودند که در پی خیال بزرگان خود به این سو کشیده می شدند.و دیگر بار خیالش به در خانه دلم زد و گفت در را  بگشا و حرفی به میان نیاور ، و این بار چقدر زود هوای دلم به غروب نشست...


پاییز هرگز قادر به تغییر رنگ نیلی دریای جنوب نبود ، ولی تغییرات بی بدیع امواج حاکی از تغییر حال درونی من بود ، هنگامی که سردی آب ،  ماهیان را به سوی سواحل می کشاند...


 


بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار               تا ز گلزار و چمن رسم خزان برخیزد

پشت افلاک خمیدست از این بار گران                      ای سبک روح ز تو بار گران برخیزد